گاو ماما می کرد ،گوسفند بع بع می کرد ،سگ واق واق می کرد ،مرغ قدقد وخروس
قوقولی قوقو ! و همه با هم فریاد می زدند: حسنک کجایی!
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه
نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
یک روز که حسنک با کبری چت می کرد ،کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است.
کبری گفت که تصمیم دارد حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون می خواهد
با پتروس چت کند.پتروس همیشه جلوی کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.
روزی پتروس دید که در سد سوراخی به قطر یک انگشت ایجاد شده و از آن آب خارج
می شود.اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد به زودی
می شکند. دیری نگذشت که پتروس در حالی که چت می کرد به همراه جمع زیادی از مردم
محل غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن محل برود ،
اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت.
چونکه سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما
حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و بقیه مسافران
قطار مردند. معلوم نیست کسی جرئت کرد در مراسم دفن آن ها شرکت کند!؟.
اما ریزعلی بدون توجه به اتفاقی که افتاده است، به خانه رفت و چون حوصله نداشت در
گوشه ای نشست.خانه مثل همیشه سوت و کور بود.
الآن چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان
خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمانداری هم ندارد. آخر او پول ندارد تا شکم مهمان ها را
سیر کند. او در خانه تخم مرغ ندارد چون که او دیگرمرغ ندارد! او پنیر دارد اما گوشت ندارد.
او کلاس بالایی دارد! چون فامیل های پولدار دارد. او همیشه به ریز علی سرکوفت می زند
و پُز فامیل هایش را می دهد.او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت
خر فروخت وگفت که گوشت تازه بره است! اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما
خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که امروز دیگر در کتاب های ابتدایی از آن
داستان های قشنگ اثری وجود ندارد.